زاويه‌ي مكث

آرش آذرپناه

زاويه ي مكث


آرش آذرپناه

نسيم خنكي از لاي روزنه هاي توري پنجره، داخل اتاق مي پيچيد. مرد در حاليكه دستي به شكم نسبتا برآمده ي خود مي كشيد، خلال دنداني از روي ميز برداشت و از لاي دندانهايش رد كرد. وقت خواب بود. به سمت تختوابش حركت كرد و هيكلش را ول داد روي تشك و چشمهايش را بر هم بست. خوابش نمي برد. پنجره همچنان باز بود و مرد كه خوابش نمي گرفت چشمهايش را باز كرده بود و در همان زاويه از روي تخت، بيرون پنجره، توي خيابان را برانداز مي كرد. صداي سوتي از دور دست شنيده شد و آرام آرام نزديكتر. مرد لاغر و تكيده اي از آن سمت خيابان سوت زنان رد مي شد.
مرد لاغر در اين فكر بود كه در اين موقع شب، چطور ماشيني براي رفتن به خانه پيدا كند. خيابانها لخت و خالي از جمعيت بود. نور چراغهاي خيابان روي دانه هاي آسفالت كف خيابان پاشيده شده بود. مرد لاغر به خيابان اصلي رسيد. اما انگار خيابان اصلي در سكوت و خلوتي دست كمي از كوچه هاي تاريك شهر نداشت. زوج چراغهاي چند ماشين كه از دور مي آمدند توجهش را جلب كرد و صداي بوقهايشان در سكوت منظم خيابان آشفتگي ايجاد كرده بود. مرد لاغر ايستاد و نظاره گر ماشين عروس و چند اتوموبيل همراهش شد كه هلهله كنان از كنارش گذشتند.
داخل ماشيني كه تزيين شده بود، داماد كنار عروس و در حال رانندگي صحبت مي كرد:
ـ مي ذاري اعصابمون راحت باشه يا نه. آخه چي مي خواي بگي؟
ـ همه اش خستگي، سه چهار شبه اين داستان ادامه داره، بگذريم، من مطمينم، جعبه ي گردنبند، همون قرمزه، هديه ي مادرم رو از تالار نياوردي، شك داري بزن كنار و تو صندوق رو نگاه كن.
داماد كه قدري مشوش شده بود كنار جاده ترمز كرد، پياده شد و در صندوق عقب را بالا زد و جعبه هديه ها را پس و پيش كرد. انگار حق با زنش بود. سينه ريز طلايي مادرزنش ميان آنها نبود. دستي به موهايش كشيد و‌آرايش خود را كمي بر هم زد. كلافه شد و برگشت به كابين اتوموبيل:
ـ نبود، حالا سريع برمي گرديم تالار.
عروس حرفي نزد. فقط سرش را به صندلي تكيه داد و قيافه ي حق به جانب به خود گرفت.
ماشين عروس به سرعت دور زد و با شتاب به سمت تالار حركت كرد. ماشينهاي همراه متفرق شده بودند و اتوموبيل تزيين شده يكه تاز خيابان شده بود. سرعت ماشين مقداري از گلهايي كه به بدنه ي ماشين چسب شده بود را بر كف خيابان رها كرد. كمي جلوتر و در پايان بزرگراه داماد، پسر دوچرخه سواري را در تاريكي تشخيص داد و پايش را روي ترمز گذاشت. سرعت ماشين بيش از اينها بود. هر چند ناي ماشين گرفته شده بود اما در انتها به پسرك دوچرخه سوار برخورد كرد. داماد كه حالا بيشتر از قبل، رشته ي اعصابش از هم گسيخته بود، سريع دنده عقب را گرفت، پسرك و دوچرخه اش را دور زد و ميان تاريكي جاده گم شد.
پسرك بلند شد ولي حس كرد قدرت تكان دادن دست راستش را ندارد. فكر كرد احتمالا شكسته است. با دست چپ دوچرخه را كه چرخ جلويش تاب برداشته بود بلند كرد و زد تو يكي از فرعي‌هاي اطراف. به زحمت خود و دوچرخه را رساند به خانه. جيغ گوشخراش مادرش كه نيمه شب در را برويش باز كرده بود افراد خانه را كشاند به حياط . يك ساعت بعد پسرك با دست گچ گرفته روي صندلي چرك‌زده‌ي درمانگاه نشسته و از پنجره‌ي بيمارستان به چهره‌ي شب زده‌ي شهر زل زده بود. گوشهايش از بين سكوت شب، سر و صداهايي را تشخيص داد. سر و صدا از كوچه‌ي بغل بيمارستان بود. گويا دزد گرفته و منتظر آمدن پليس بودند.
دزد نعره مي‌كشيد:
- بابا، من بالاي پشت بوم كار داشتم!
- پدر سوخته بالاي پشت بوم من چه كار داشتي!؟
دزد كه از زور كتك چشم چپش قلنبيده شده بود به التماس و نامه افتاده بود. بالاخره پليس مردم كوچه را از شرش راحت كرد. بعد همه شروع كردند از شجاعتهاي خود تعريف كردن كه كي دزد را زودتر ديد و دستگير كرد. دزد آن شب را توي بازداشتگاه سر كرد و صبح براي بازجويي بيرون كشيده شد. عجب آشوبي بود توي اين پاسگاه. پيرزني شهرستاني كه طلايش را گم كرده بود پس از اداي شكايت از در پاسگاه بيرون مي‌رفت. چشمان دزد او را تعقيب كرد.
پيرزن بسيار گرفته و دمق بود. روبروي پاسگاه نوشابه‌اي باز كرد و عطش خود را فرو نشاند. بعد به سمت خانه روان شد. خيلي افسرده، مثل اين بود كه كسي قلبش را فشار مي‌دهد. گدايي به سمت او دويد:
- خانم يه كمكي به ما بكن!
پيرزن مال باخته با عصبانيت زير لب غرشي كرد و بي اختيار در چشمان گدا ثابت شد.
گدا كه از اين يكي هم نا اميد شده بود رفت آنطرف خيابان تا بلكه آنجا به نوايي برسد. كنار يك ساندويچي كز كرد و چشم دوخت به دهانهايي كه غذا را با ولع مي‌جويدند. يكي از آنها كه بيشتر عجله داشت در تعقيب چشمان گشاد شده‌ي گدا از ساندويچي بيرون آمد. سكه‌ي ده توماني را پرت كرد سمت گدا و ساندويچ بدست با قدمهاي بلند راه خود را پيش گرفت. كلافه، متحير و عصباني بود. تازه يكساعت پيش اخراج شده بود. مدام زير لب با خود غر مي‌زد:
- يكمشت دزد بوگندوي لجن سازمان را پر كردن از كثافت. اين همه پول تو جيب كي ميره؟ خدا مي‌دونه. اي خدا! آخرش چي؟ اين جا رو پريديد، بعد چي؟ پدرسگها!
بر سرعت قدمهايش افزود و از اولين تقاطع اصلي به سمت چپ پيچيد. لحظه اي جمعيت زياد سر ميدان افكارش را از واقعه ي اخراج منصرف كرد. به ميدان كه رسيد ايستاد. جمعيت بيخودي نبود. مراسم اعدام برگزار مي شد. مراسم اعدام!
جرم قتل يكي از بنگاه داران همان منطقه از بلندگو اعلام شد. محكوم آرام آرام روي صندلي رفت و طناب دار به گردنش افتاد. انگار طناب يخ بود و روي گردنش چندش آور. احساس بدي داشت. فكرش كاملا از كار افتاده بود. خيلي برايش دشوار بود كه لحظه ي مرگش را مي داند! آخر تا بحال آن را تجربه نكرده بود! مي دانست تا چند دقيقه ي ديگر بيشتر زندگي نمي كند. سردي طناب موهاي بدنش را سيخ مي كرد. چند ثانيه بعد صندلي از زير پايش كشيده شد. فشار طناب بيش از حد تصور بود. داشت خفه مي شد!!! بي اختيار دست و پا زد. فشار ناشي از نفس نكشيدن بشكل شاش و گه از منفذهايش در حال خارج شدن بود و از پايين پاچه هاي شلوارش روي زمين چكه مي كرد. لحظاتي بعد خون از گوشه ي لبش لغزيد و چشمهايش بروي مردي كه آن سمت ميدان استفراغ مي كرد، ثابت ماند.
مردي كه استفراغ مي كرد پس از پايان صحنه ي اعدام بلند شد و دهانش را پاك كرد. بسمت محل توقف تاكسي ها دويد:
ـ دربست! دربست!
××××××××××××××××××
هوا حسابي تاريك شده بود اما مردي كه حالش از اعدام بهم خورده بود حتي لقمه اي هم نخورده بود. هر چي سعي كرد بخوابد نمي توانست. آن صحنه ي فجيع مدام يقه اش را مي گرفت و از جلوي چشمانش رژه مي رفت. نه! انگار فايده اي نداشت. اصلا «فراموش نشدني» بود! بالاخره لباسش را عوض كرد و سعي كرد كمي در محوطه ي بيرون از خانه قدم بزند. امشب هوا خنك بود و مثل ديشب نسيم ملايمي مي وزيد. مرد از خانه خيلي دور شده بود و قدم زنان از كنار پنجره ي بقيه ي خانه ها رد مي شد. يكي از پنجره ها باز بود. بي اختيار توي خانه را نگاه كرد. مردي با شكم نسبتا برآمده روي تختخواب دراز كشيده بود اما خوابش نمي برد. مرد روي تختخواب كه خوابش نمي برد از لاي سوراخهاي توري پنجره فضاي خلوت و شب زده بيرون را مي نگريست.
انگار صداي سوتي از دور دست مي آمد اما اندكي بعد صدا نزديكتر شد و مرد در همان حالت درازكش از روي تخت بيرون را نگاه مي كرد. مرد لاغري از آن سمت خيابان سوت زنان رد مي شد...

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30220< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي